یه وقتهایی یه حالی هست...
تا حالا متوجه شدید یه وقتهایی انگار نیروهای مابعدطبیعه همه چیزو بهم میریزند؟خونه خیلی بهم خوردست و انگار جمع و جور نمیشه،بدون وقفه یاد کارهایی میفتی که مدتهاست گوشه کمد چپوندی و حالا به مغزت هجوم آوردن و صدالبته حالا حوصله انجامشون نیست ولی همینجوری نیمه تمام موندنش آذارت میده،به یاد حرف فلان کس در فلان روز میافتی که خیلی بهت برخورد و جواب ندادی و حالا از خودت عصبانی هستی،وسواس عجیبی از همه چیز میگیری و در این حال و اوضاع صادقانه بگم حال و حوصله بچه هاروهم نداری،واینجاست که یه دیوار کوتاه به اسم همسر پیدا میکنی که هی غر بزنی،آی ،هی غربزنی و تو دلت منتظر باشی که جوابتو بده و تو هم هی غر بزنی تا دلت خنک شه(البته فکر کنم همسرها در چنین مواقعی دست مارو میخونند و کاملا سکوت اختیار میکنند)که بازهم البته ما زرنگ تریم وبالاخره چیزی برای غرغر پیدا میکنیم ،از روزنامه لوله شده پشت مبل تا جوراب پشت رو کنده شده و جای غیر متعارف مثلا گوشه آشپزخونه،تا مارو مثل یه بمب ساعتی بترکونه،هرچند که خودمون هم میدونیم بهانه جوییهامون مسخرست،چون همین دیروز با ناز و عشوه و لبخندو....به همسری میگفتیم عزییییزم این کارو بکن و اون کارو نکن (که البته آقایون اصلاح پذیر نیستند).خلاصه من دیروز یه چنین حس و حالی داشتم واز خدا خواسته ،با جناب همسر سر نداشتن روغن بحث کردم ودر جواب ایشون که فرموده بودند آخه خانم خودت حالا بیرون بودی چرا نخریدی؟؟؟؟اظهار عصبانیت کردم وگفتم حالا که اینطور شد اصلا امروز از افطار خبری نیست و من میرم دانای علی(زیارتگاه زیبایی در وسط یکی از خیابونهای شهرمون).شال و کلاه کردم وبدون اعتناء به چهره متعجب همسر رفتم به دانای علی و تا بعد از اذان اونجا نشستم،وقتی وارد اون محیط شدم دیگه حرفی با خدا و آقا دانای علی نداشتم ،انگار پیش خود خود خدا بودم مثل یه بچه ساکت نشستم،حتی موقع نماز بلند نشدم که نماز جماعت بخونم،فقط میخواستم همونجا بی هیچ گپ وگفتی بشینم و از اون لذت ته قلبم استفاده کنم،به علت عفونت دندون دیگه نمیتونم فعلا روزه بگیرم،به خاطر همین نذریهایی رو که مردم بین دیگران پخش میکردند میدادم به اطرافیان،حدود 9تا ساندویچ که سهم من شده بود رو بین اطرافیانم پخش کردم و فقط محتویات عکس پایین رو برای خودم نگه داشتم تا از برکت نذریها بی بهره نمونم.آره یه وقتهایی بیخود و بی جهت یه چنین حالی هست
با توجه به اینکه یه وقتهایی یه حالی هست که خودت هم نمیدونی چرا؟امروز صبح که از خواب بیدار شدم گوشی تلفنو برداشتم وبه مامانی خبر دادم که با بچه ها میام اونجا،بعد بلافاصله به خواهری زنگ زذم که تو هم بچه هاتو بردار بیا بریم خونه مامان ،بدون همسریها،آخه اونها روزه اند وبعد از کار میان خونه و استراحت میکنندو ما دغدغه نهار و ...نداریم.الهی بمیرم مامانی با دهن روزه فوری قرمه سبزی بار گذاشت وبرنج و غیره،بابایی اومد دنبال من ومن با دوتا فسقلیها رفتیم دنبال خواهری وبچه هاش و بعد رفتیم خونه پدری،نمیدونم چرا اینقدر خوش گذشت صرفا به خاطر نبودن همسرهامون.با اینکه اینقدر این کوههای محکم زندگیمون عزیزند ولی امروز نبودنشون لذت بخش بود،ما دوباره شده بودیم دخملیهای خونه پدری،لوسمون میکردند و قربون صدقه بچه هامون میرفتند،من و خواهری هم از مسخره ترین حرفهای هم میخندیدیمو ریسه میرفتیم،سر سفره غذا با حوصله ای جادویی به ریخت و پاش بچه هامون نگاه میکردیم و هیچی نمیگفتیم،همش از روزه خواری جلوی مامانی روزه دار اظهار شرم میکردیم و بعد به خاطر هیچ وپوچ یه دنیا میخندیدیم،خواهری یهو بی هیچ مقدمه ای گفت :هیچ کس مادر آدم نمیشه!اونوقت پسر10سالش گفت چرا مامان پس بابا چی؟داداش هم تازه میشه ها!اصلا مادر بزرگ پدر بزرگ هم میشه،من اون لحظه که داشتم تو دهن هورمزد غذا میذاشتم با درک کامل حرف خواهرم گفتم،آره هیچ کس مادر آدم نمیشه،با اینکه خودم مادر بودم ولی یه دختر کوچولوی خونه بابا در نقش یه مادر شدم نه خود مامانی خودم.
ایین بود از داستانهای حالی که یه وقتهایی هست...
آمیتیس قشنگم
خاله قررررربونش بره
هومان جان از لحظه دیدن پسر خاله امیرش کلاهشو گرفت و سر خودش گذاشت و به هیچ وجه حاظر نبود از سر خودش برداره،اصن یه وضعی بود
عصر هر کاری کردیم بچه ها نخوابیدند.انگار با دیدن ملحفه و بالش بیشتر شارژ شدند.عزیزشون هم با لحنی سراسر عشق و لذت ولی مثلا غرغر میگفت :شماها فقط غیظ بهم ریختن کمد رختخوابهای منو داشتید؟
آخه امیر جان،خاله قربونت بشه این چه بازی کردنیه
دیگه اینقدر این بچه ها آتیش سوزوندن که ما عطای این لذت رو به لقاش بخشیدیم و نخود نخود هرکه رود خانه خود گفتیم تا مامان بنده خدا با دهن روزه عاصی واسه جمع و جور کردن خونه نشه،البته قرار گذاشتیم باز هم این جور کارها بکنیم.هیچ کدوم حرف خاصی نزدیم ولی منظور همو فهمیدیم که بدون حظور همسران دلبند
مامانی و بابایی عزیزم امیدوارم سالیان سال زنده و پایدار باشید.
دختر همیشه کوچکتون سارا